اندر احوالات آرشیدا خانوم و سر کار رفتن مامانی
عزیزم وقتی میام سرکار خیلی دلم برات تنگ میشه خیلی بهت عادت کرده بودم . وقتی ساعت کاریم تموم میشه با کلی ذوق و شوق راهی خونه مامان ملی میشم . مامان ملی میگه شما دختر خوبی هستی و اصلاً اذیتش نمی کنی من وبابایی خیلی تعجب میکنیم و فکر میکنیم برای اینکه خیال ما راحت باشه مامانی اینطوری میگه تا اینکه دیروز مامان ملی قسم خورد که شما خیلی دختر خوب و گوش حرف کنی هستی . مامانی شما رو صبح ها با کلی احتیاط و دقت بغل میکنن و تو کریر میخوابو ننتون بعد بابایی زودتر میره و به پنجره های ماشین دستمال آویزون میکنه تا آفتاب رو صورت شما نیفته که از خواب بیدار بشی . دیروز یه اتفاق جالب افتاد بابایی به شیشه ها چیزی آویزون نکرده بود و شما ه...