آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

دو سالگی آرشیدا جونم

دخترم  امروز وارد 24 امین ماه زندگیت شدی چقدر شیرینه تجربه با تو بودن و شاهد بزرگ شدن تو  بودن و لحظه های زندگی رو با تو گذروندن عزیزترینم  2 سال است که با آمدنت به زندیگمان شوری دادی وصف نشدنی و عشقی در وجودمان ریختی تمام نشدنی..............   با هر نگاهت،با هر تبسمت،با هر کلامت ، با هر گریه ات اوج میگیریم در آسمان آبی زندگیمان. عزیز دلم ، قند عسلم اگه تمام  واژ ها ی زیبای دنیا رو نثار تو کنم  باز هم کمه . با تمام وجود دوستت دارم ...
18 آذر 1392

شیرین زیونی های فرشته کوچولوی مامانی

عزیز دلم  خیلی جدیداً کارهای بامزه میکنی تازه خیلی هم شیرین زبون شدی وقتی حرف میزنی خوردنی میشی . دیشب آروم داشتی شعر میخوندی مامانی گوشش برد نزدیک دهن شما که ببینه چی میخونی متوجه نشدم بابای هم متوجه نشد بابای ازت پرسید چی میخونی گفتی صداشو کم کردم (مامانی قربونت بره که اینقدر خوشمزه ای ). دیروز صبح پیش مامان ملی که بودی مامان ملی ازت پرسید مامان ملی رو دوست داری گفتی نه مامان جی رو دوست دارم مامان ملیم گفته خوب برو خونه مامان جی گفتی باشه گفته زنگ بزن به بابایی بیاد ببرتت خونه مامان جی  رفتی تلفن برداشتی الکی شروع کردی به حرف زدن گفتی بابای بیا دنبالم بریم خونه مامان جی . دیروز مامان ملی بهت گفته ارشیا دا...
21 آبان 1392

23 ماهگی عزیزترنیم

عزیز دلم ، زیباترینم، آرامش وجودم  بیست و سه ماهگیت مبارک .   نفس مامان چون روز تولدت محرمه، قرار شده تولدتو بعد از محرم بگیریم که  خاله سپیده هم بتونه بیاد.   آرشیدای عزیزم روز به روز شعرهای جدیدتر میخونی شعر پاییزه پاییزه را خیلی قشنگ میخونی. می گی: پاییزه پاییزه برگ از درخت میریزه هبا شده کمی سرد (اینجا رو مامانی یه کم کمکت میکنه) روی زمین پر از برف دسته دسته کلاغ میان به سوی باغا همه میگن یکصدا قار قار قار بعضی موقع ها هم هر چی بلدی رو با هم میکس میخونی. مثلاً میگی پاییزه پاییزه برگ از درخت میریزه مامانشون میگه در را رو کسی باز نکنی حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبل ب...
9 آبان 1392

سفر به شمال

عزیز دلم مورخ 92/6/8 با خاله سمانه و عمو محمد و آترین جون راهی سفر به شمال شدیم . تو راه دختر خوبی بودی .ساری یه ویلا اجاره کردیم و شب اول اونجا خوابیدم فقط خیلی پشه داشت و هم بسیج شده بودیم و برای از بین بردن پشه ها . صبح حرکت کردیم به طرف خزر شهر و فریدون کنار یه ویلا نزدیک دریا طرف فریدونکنار گرفتیم و عمو محمد رفت برای شما و آترین دو تا تیوپ گرفت اول که رفتیم خوشت نمیومد پاهات رو روی شن ها بزاری و مرتباً میگفتی پاتم کثیف شد، بعد از یه مدت عادت کردی وقتی بابایی روی تیوپ نشوندت و بردت داخل دریا موج که میزد یه کم میترسیدی تا اینکه عادت کردی بعدشم کنار ساحل حسابی شن بازی کردی، شن ها رو مشت مشت بر میداشتی میرختی داخل دریا و کلی لذت میبرد...
30 مهر 1392