آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

پنجمين و ششمين مرواريدت مبارك

گل ماماني دندون پايين سمت راست زودتر در آمد الان نزديك 10 روز هست ولي ششمين مرواريدت روز يكشنبه 9/12 در اومده. قربونت بره ماماني كه داري دندون دار ميشي. عزيزم انشاالله بقيه دندونت اذيت نكنه و به راحتي در بيايد چون سر اين دندونت خيلي اذيت شدي يه روز غذا ميخوري دو روز نميخوري فقط شير ميخوري راستي روز سه شنبه 9/7 رفتيم واكسنت زديم حسابي گريه كردي الهي بميرم باباي بالاي بازوت گرفته بود منم پايين دستت خدا رو شكر تب نكردي و دختر خيلي خوبي بودي . 1- ماماني اين روزا تو راه رفتن خيلي حرفه اي شدي و ياد گرفتي بدوي تازه از مبل بالا ميري و پايين مياي . بهت ميگم آرشيدا چراغ روشن كن فوري از مبل بالا ميري چراغ روشن ميكني. 2- وقتي برات يا حسين ميخونم ش...
14 آذر 1391

هفته 24و000

     دیروز شروع     هفته 24 بود. دیروز افطاری خونه مامان ملی و بابا محمدرضا بودیم دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودند. فکر کنم ماهی دوست داری چون وقتی میخوردم خوشت اومده بود و تکون میخوردی(ولی بابا جون ماهی اصلاً دوست نداره و تو که اومدی باید مجبورش کنی ماهی بخوره ). راستی آترین خونه بود و ما هی می رفتیم بالا تا داشت می خوابید میوردیمش پایین وقتی ما میرم اونجا این نی نی دیگه خواب نداره .بابایی میگفت من نمیذارم سر بچه مون این بلاها رو بیارید . سحر بلند شدم بابایی بیدار کردم، تا بلندش سحری بخوره رفتم بگیرم بخوابم اینقدر گشنه ام شده بود تو هم هی تکون میخوردی آخ...
26 مرداد 1391

سوپرایز کردن خانواده بابایی

تاریخ ١٠ فروردین قرار شد یه مهمونی بگیریم و خبر خوش حاملگی را به خانواده بابایی اطلاع بدیم مدیر تدارکات خاله سپیده بود و خاله درسا هم معاونش .من اون روز آمدم سرکار و تمام کارها افتاد رو دوش خاله ها.  از سرکار زنگ زدم مامان جون و زن عمو و بابا احمد را دعوت کردم و گفتم خاله سپیده دار میاد خونه مون شما هم تشریف بیارید دور هم باشیم .بعدشم رفتم دنباله خاله ها و آمدند خونه مون تمیز کردن و حدود ساعت 5:00 مامان ملی اینا آمدند و بعد از آن هم بابا جون اینا آمدند خیلی استرس داشتم.همه شروع کردن به احوالپرسی و میوه خوردن بعد از آن در یک فرصت مناسب گروه سوپرایز آمدند .بادکنک دست پسر خاله ارشیا  ،کیک دست مامانی، کفش ...
26 مرداد 1391

خبر خوش حاملگی و...

٨ فروردین ١٣٩٠بود که وقتی تست بارداری دادم مثبت بود خیلی شوکه شده بودم وقتی با بابا امین مطرح کردم فوری اشک تو چشماش حدقه زد واقعاً خبر خیلی خوبی بود ولی خیلی غیر منتظره بود گفتم شک دارم بذار بریم آزمایش خون. فردا صبحش رفتیم آزمایش تو این مدتی که جواب دادن هی بهم نگاه می کردیم هر دوتایمون داشتیم از استرس میمردیم وقتی بهمون گفتند آزمایشتون مثبت اصلاً انگار رو زمین راه نمی رفتم از یکطرف خیلی خوشحال بودم از یک طرف نمی دونم ...... واقعاً یه حال خاصی داره انشاالله همه تو زندگیشون تجربه کنن. بعد از اون آمدیم شرکت من که اصلاً نفهمیدم چه جوری ظهر شد. بعد از اون رفتیم خونه مامان ملی قبل از اینکه بریم داخل من به بابایی گفتم به کسی ف...
26 مرداد 1391

شروع هفته 28و...

فرشته کوچولو کم کم داری بزرگ میشی ، من و بابایی خیلی منتظر اومدنت هستیم . عزیزکم  هفته پیش یه خورده گوشم درد میکرد تا بابایی از کلاس اومد بهش که گفتم گفت: فوری زنگ دکتر بزن چون سه روز تعطیلی داشتیم تو روز تعطیلم که دکتر خوب پیدا نمیشه. خلاصه از خاله سمانه شماره دکتر گرفتم بابایی افطار نکرده منو برد دکتر (پیش خودمون باشه ولی خیلی بابایی خوب و مهربونی داری من که خیلی دوسش دارم).بعد بهم قرص پنی سیلین دادخوردم ولی هنوز خوب خوب نشدم تازه دیروز رفتم خون دادم دستم خیلی درد میکنه خیلی بد ازم خون گرفت . راستی تو تعطیلی ها رفتیم پارک با خانواده بابایی خیلی خوش گذشت  هوا خیلی سرد بود  ،فواره آبنما رو باز کردند ما هم که نزدیک آبنما ن...
26 مرداد 1391

شروع هفته 27 حاملگی و ....

مامانی این سری که پیش دکتر رفتم گفت 4 آذر نی نی تون بدنیا میاد برای همین فکر کنم در محاسبات اشتباه کردیم بار اول که برای سونو رفته بودم گفتند شما 15 آذر بدنیا میاید ولی هر سری داره کمتر کمتر میشه خلاصه خیلی خوشحالم که داریم به لحظات پایانی نزدیک میشیم.  من کارمو خیلی دوست دارم و میخوام هنوز تا آخر مهر بیام سر کار ولی بابایی اصرار داره که من تا آخر این ماه(شهریور) بیشتر سر کار نیام و بمونم خونه استراحت کنم (همش میگه دوتایی باید استراحت کنن).  ولی فکر میکنم حوصله ام خیلی سر بر .  تازه دلم برای بابایی خیلی بیشتر تنگ میشه آخه عادت کردم وقتی دلم براش تنگ میشه میرم تو اتاقشو میبینمش ،اگه من نیام صبح تنها &n...
26 مرداد 1391

هفته 29 حاملگی

سلام نی نی مامانی این چند وقته  سرم حسابی شلوغ بود وقت نکردم مطلب جدیدی بزارم.کوچولوی من  برای امدنت داریم با بابایی لحظه شماری میکنیم خیلی دوست داریم زودتر ببینیمت . بابایی وقتی دست میزاره روی شکمم میگه بابایی خوابی یا بیدار اینقدر تکون میخوری که بابایی ضعف میکنه فکر کنم بابایی میشناسی بعدشم اینقدر بابایی قربون ،صدقت میره که حسودیم میشه تازه بوستم میکنه. راستی فرشته مامانی تو این هفته این اتفاقات برات میفته در این هفته جنین بیست و نه هفته است. جنین بلعیدن را تمرین می کند و حدود نیم لیتر در روز ادرار می کند. به نظر قدری غیر بهداشتی می رسد که جنین در آب بچه ادرار می کند، اما مشکلی نیست زیرا آب بچه هر سه ساعت عوض می شود...
26 مرداد 1391

هفته 30 حاملگي

 امروز رفتم دكتر. خدا را شکر هم تو خوب بودی هم مامانی. دکتر به مامانی سفارش کرد مراقب رژیم غذایم باشم، در ضمن موقع معاینه شما حسابی تکون میخوردی. بعد از آن برگشتم سرکار و قرار شد شب برم سونوگرافی. بابایی کلاس داشت و نمی تونست منو ببره دکتر. مامانیيم با بابا محمدرضا رفت سونوگرافی ارشیا با ما اومد که تو رو ببینه ولی دم مطب که رسیدیم هر کاریش کردم نیومد تو بالاخره وقتی دکتر سونو کرد گفتند ني ني كوچولوي ما 1 آذر بدنيا مياد تازه وزنتم 767/1 بود فكر كنم قدتم 47 بودش(ماماني عاشقتم). وقتی رفتم خونه بابا محمدرضا همه منتظر بودن ببین شما کی بدنیا میاید. اینجا همه منتظر شما هستن. بعدشم باب...
26 مرداد 1391