آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

خبر خوش حاملگی و...

1391/5/26 23:53
نویسنده : مامانی
319 بازدید
اشتراک گذاری

٨ فروردین ١٣٩٠بود که وقتی تست بارداری دادم مثبت بود خیلی شوکه شده بودم وقتی با بابا امین مطرح کردم فوری اشک تو چشماش حدقه زد واقعاً خبر خیلی خوبی بود ولی خیلی غیر منتظره بود گفتم شک دارم بذار بریم آزمایش خون. فردا صبحش رفتیم آزمایش تو این مدتی که جواب دادن هی بهم نگاه می کردیم هر دوتایمون داشتیم از استرس میمردیم وقتی بهمون گفتند آزمایشتون مثبت اصلاً انگار رو زمین راه نمی رفتم از یکطرف خیلی خوشحال بودم از یک طرف نمی دونم ...... واقعاً یه حال خاصی داره انشاالله همه تو زندگیشون تجربه کنن.niniweblog.comniniweblog.com

بعد از اون آمدیم شرکت من که اصلاً نفهمیدم چه جوری ظهر شد. بعد از اون رفتیم خونه مامان ملی قبل از اینکه بریم داخل من به بابایی گفتم به کسی فعلاً چیزی نگو و تصویب شد . بعد از ناهار و خواب ظهر بابا محمدرضا داشت به باغچه ها آب می داد مامان ملی هم داشت خونه رو جارو می کرد بابایی هی به من گفت: من الان میرم میگم منم گفتم برو بگو تو که نمیری بالاخره بعد از 10 دقیقه گفت و گو دلشو زد به دریا رفت دست مامان ملی گرفت گفت بیاید تو حیاط کارتون دارم رفتن تو حیاط بعد  به بابا محمدرضا گفته بود میخواستم بهتون یه چیزی بگم بعدش که تعریف می کرد میگفت اون لحظه از کار خودم پشیمون شده بودم ولی کار از کار گذشته بود و مامان و بابا منتظر حرف بابایی بودن آخر بهشون گفته بود تعداد ما هم زیاد شده و یه نفر به خانواده مون اضافه شدهniniweblog.comبعد از اون دیدم مامان ملی با چشمون پر اشک ، لب خندون و بابا محمدرضا هم با لب خندون امدن و مرا بوسیدن و تبریک گفتند بعد بابا محمدرضا رفت و نماز شکر خوند. بعد از اون سفارش ها شروع شد که مواظب خودت باش و.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

باباجون
23 مرداد 90 10:37
عزيزانم : حالا كه به فكر ثبت خاطرات افتاده ايد پيشنهاد مي نمايم شيوه باخبر شدن باباجون و مامان جون را نيز ثبت نمائيد . راستي قرار بود عكس و فيلم لحظات اعلام خبر (جلسه منزل خودتان) را به ما بدهيد
مامان
23 مرداد 90 11:04
سلام باباجون. چرا اینقدر عجله دارید؟ همین مطلب را هم 3 روز زور زدیم تا تموم شد. از اول خاطرات را به ترتیب ثبت میکنیم.
باباجون
23 مرداد 90 12:52
o k
خاله درسا
24 مرداد 90 19:57
خاله جونت هم اونجا نشسته بود رو مبل مامانت یادش رفت منو بگه که از تعجب شاخ در آورده بودم
هما
6 بهمن 91 3:05
چه لحظه باشكوهيه خبر باردار بودن رو مادر و پدر ني ني بفهمن.دعا كن ما هم زودي تجربش كنيم.


حتماً انشاالله بزودي