اندر احوالات آرشیدا خانوم و سر کار رفتن مامانی
عزیزم وقتی میام سرکار خیلی دلم برات تنگ میشه خیلی بهت عادت کرده بودم .
وقتی ساعت کاریم تموم میشه با کلی ذوق و شوق راهی خونه مامان ملی میشم . مامان ملی میگه شما دختر خوبی هستی و اصلاً اذیتش نمی کنی من وبابایی خیلی تعجب میکنیم و فکر میکنیم برای اینکه خیال ما راحت باشه مامانی اینطوری میگه تا اینکه دیروز مامان ملی قسم خورد که شما خیلی دختر خوب و گوش حرف کنی هستی .
مامانی شما رو صبح ها با کلی احتیاط و دقت بغل میکنن و تو کریر میخوابو ننتون بعد بابایی زودتر میره و به پنجره های ماشین دستمال آویزون میکنه تا آفتاب رو صورت شما نیفته که از خواب بیدار بشی .
دیروز یه اتفاق جالب افتاد بابایی به شیشه ها چیزی آویزون نکرده بود و شما هم خواب و بیدار بودی نور خورشید افتاد رو صورتت بعد به بابایی گفتی :نکن کلی خندیدم هر بار که نور رو چشمات میفتاد میگفتی نکن (قربونت برم مامانی که اینقدر شیرین زبونی)
نزدیک دو سه روز که یه شعر میخونی که ما فقط متوجه عروسش میشیم تا اینکه دیروز بهتر خوندی و بابایی گفت داری شعر عروسک من رو میخونی . میخوندی: عروس مک من قرمز خوابیده نمیدونی که مامانی و بابایی و مامان ملی چه ذوقی کردن
یه کار جالب دیگه هم که دیروز انجام میدادی شیشه شیرتو با پاهات بر می داشتی میذاشتی تو دهنت و شروع میکردی به خوردنش.