آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

روز جهاني كودك مبارك

عزيز دل مامان شرمنده كه اينقدر دير روزت را بهت تبريك گفتم گلم عزيزم روزت مبارك . ماماني و بابايي براي شما ٣ تا سي دي خاله ستاره هديه خريدن شما هم حسابي دوست داري و كلي با شوق و ذوق مي بيني.
23 مهر 1391

اولين سفر به مشهد

گل مامان در ده ماهگي به اولين سفر زيارتي رفتي. روز سه شنبه مورخ ٤/٧/٩١ ساعت ..:٥ عصر حركت كرديم. با عمو احسان و خاله آذين (همكارای بابایي و ماماني) يك ساعت اول تو ماشين شما يه كم اذيت كردي كه داشتيم پشيمون مي شديم از سفر رفتن. ولي خدا را شكر بعد از آن خوابيدي تا طبس و بخاطر اينكه شما اذيت نشي طبس تو امامزاده اتاق گرفتيم و شما تا صبح ساعت 7:00 خوب خوابيدي. بعد ساعت 9:30 از طبس حركت كرديم خدا رو شكر دختر خوبي بودي ساعت 7:00 عصر رسيديم مشهد و حسابي خسته شده بوديم. روز بعد، ظهر رفتيم زيارت امام رضا. رفتيم صحن شيخ طوس شما حسابي براي خودت راه رفتي و افرادي كه نزديكمون نشسته بودن خيلي از شما خوششون امده بود شما هم مي رفتي...
22 مهر 1391

10 ماهگي آرشيدا خانوم

آرشيدا جون 10 ماهگيت مبارك انشاالله تولد 100 سالگيت    عزيز دلم  تولدت رو بايد 1 ماه زودتر بگيريم چون آذر محرم هست .ماماني و بابايي از الان رفتن تو فكر تولد  انشاالله بتونيم يه تولد عالي برات برگزار كنيم . 1- گل مامان خيلي زرنگ هستي از اوايل 9 ماهگي شروع كردي به راه رفتن اوايل خيلي زمين ميخوردي ولي الان خيلي حرفه اي شدي و كمتر زمين ميخوري 2- كلمه هاي كه آرشيدا خانوم ميگه مامان، بابا، دست، به به، دَدَ، وقتي هم چيزي رو بخواد به اون اشاره ميكنه اَ اَ ميكني  3- وقتي بهت ميگم عكس آرشيدا كجاس به عكست اشاره ميكني . 4- از پله هم تنهايي بالا ميري البته ماماني يا باباي مواظبت هستن.  قبلاً فقط ميتون...
2 مهر 1391

آرشيدا خانوم و اين روزها

عزيزترنيم اين روزها خيلي شيطون شدي دست كوچولوت به مبل و ميز مي گيري و شروع مي كني به راه رفتن. دوست داري دستت بگيرن و شما راه بري . امروز دست مامان ملي گرفته بودي و با پاهات توپ را شوت ميكردي . مثل فش فشه از پله ها بالا ميري تازه بعضي وقت ها رو پله ميشيني . دوست نداري سوار ماشين بشي ميخواي پياده بيرون بريم وقتي سوار ماشين ميشي آروم و قرار نداري مرتباً خم ميشي به جلوي ماشين يا دنده ماشين ميگيري يا ميخواي فلش بگيري يا بري بغل بابايي و فرمان ماشين بگيري بالاخره كلي انر‍‍ژي نياز كه شما رو تو ماشين نگه داريم البته تو خونه همين طور. عزيزم چند روز كه خوب غذا نمي خوري من و باب...
27 مرداد 1391

هفته 24و000

     دیروز شروع     هفته 24 بود. دیروز افطاری خونه مامان ملی و بابا محمدرضا بودیم دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودند. فکر کنم ماهی دوست داری چون وقتی میخوردم خوشت اومده بود و تکون میخوردی(ولی بابا جون ماهی اصلاً دوست نداره و تو که اومدی باید مجبورش کنی ماهی بخوره ). راستی آترین خونه بود و ما هی می رفتیم بالا تا داشت می خوابید میوردیمش پایین وقتی ما میرم اونجا این نی نی دیگه خواب نداره .بابایی میگفت من نمیذارم سر بچه مون این بلاها رو بیارید . سحر بلند شدم بابایی بیدار کردم، تا بلندش سحری بخوره رفتم بگیرم بخوابم اینقدر گشنه ام شده بود تو هم هی تکون میخوردی آخ...
26 مرداد 1391