آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

و اما شيرين زبوني ها و شيرين كاريهاي آرشيدا خانوم

به خاله -----------------------» خال عمو ---------------------------» عمم بابا جون -----------------------» باباجي مامان جون -------------------» مامان جي حمام ----------------------» حم جديداً درست تلفظ ميكني حموم يا ميگي آب بازي سرسره -----------------» فوفوره قاشق-----------------» قشوق آب پرتقال--------------» آب پتقالي دلستر------------------» دلر خيلي ر بامزه ميگي امين--------------» امي كالسكه ----------» خالسه امير محمد ----------» محمد ماست -------------» ماس شير ماماني ------» شيشي تينا --------------» تي تي بالشت...
22 تير 1392

اولین روز کاری مامانی و اتفاقات ماه گذشته(خرداد)

عزیز دلم الان که دارم برات این پست میزارم خیلی دلم برات تنگ شده مامانی به طور آزمایشی قرار شده چند روزی بیاد سرکار ،اگه شما دختر خوبی بودی و اذیت نشدی مامان کارشو ادامه میده و گر نه ..... آرشیدای عزیزم در ماه گذشته مامانی و بابایی حسابی مشغول کارهای شما بودن در ماه خرداد هفته اول شما مریض شدی (اسهال و استفراغ) هفته دوم خرداد واکسن 18 ماهگیت رو زدی که حسابی اذیت شدی و سه روز راه نمی رفتی و مرتباً میخواستی بغل بشی و هفته سوم هم بدلیل اینکه شما یک ساعت یک بار بلند میشدی و شیر میخوردی و در طول روز هم علاقه ی به غذا نشون نمی دادی و تا مامانی می شست یا میخوابید شما شیر میخوردی ،پس از مشورت با دکترها شکیبا و گلشن و فروزنیا با بابایی تصمیم...
22 تير 1392

15 ماهگي آرشيدا خانوم و درگيري هاي ماماني در يك ماه گذشته

عزيزترينم ، ماماني رو ببخش كه اينقدر دير شانزده ماهگيتو تبريك ميگه. در دو ماه گذشته سرم حسابي  شلوغ بود بايد پروژه پايان ترم دانشگاه رو تموم مي كردم كه خدا رو شكر تموم شد و البته جا داره همين جا از بابايي تشكر كنم كه خيلي كمكم كرد .يه خبر ديگه اينكه شما در جشن فارغ التحصيلي ماماني شركت كردي و بچه ها يه كليپ از خاطرات دانشگاه درست كرده بودن (به اسم برترين ها) ،كه عكس شما هم تو اين كليپ بود و به ماماني لقب مامان ترين داده بودن چون هميشه تو دانشگاه حرف شما بود خلاصه جشن كه خيلي خوش گذشت و شما هم دختر خوبي بودي . در ضمن ماماني يه دفعه ي تصميم گرفت بينيشو عمل كنه اين تصميم تو يه هفته گرفته شد و  صبح پنجشنبه ساعت ٧:٠٠ صبح ماماني و ب...
18 فروردين 1392

روئيدن هشتمين مرواريد آشيدا خانوم

♥ دختر گلم روئيدن هشتمين مرواريدت مبارك ♥    عزيزم الان كه دارم اين پست ميزارم باباي شما رو برده خونه باباجون مامان يه خورده احساس گلودرد داره و شما هم دو روز خيلي بي تابي مي كني نميدونم چرا .آرشيدا گلم هم خودت اذيت مي كني هم مامان وباباي . الان كه نيستي دلم برات خيلي تنگ شده و دلم مي خواد زودتر ساعت 9:00 بشه و شما بياي . راستي هشتمين دندونت دندان پيشين جانبي بالا سمت راست هست. اين روزا شما خيلي شيطون شدي و كارهاي جالبي انجام ميدي  1- وقتي مي گم كلاغ چي مي گه ميگي: قور قور (ماماني هم بهت ميگه بايد بگي قار قار) جوجه چي مي گه ميگي :جيك جيك و سگ چي مي گه ميگي: هاپ هاپ  ببعي چي مي گه ميگي: بع بع ...
10 دی 1391

عاشورا 91

عزيز دل ماماني امسال عاشورا رفتيم تهران . روز پنجشنبه راهي تهران شديم باباي نيومد چون درس داشت  خيلي دو دل بودم بريم يا نه بالاخره به اصرار بابايي و بابامحمدرضا رفتيم شما تو ماشين آروم بودي وقتي رسيدم خونه خاله سپيده حسابي ذوق كرده بودي دور خونه مي دويدي شب نزديك ساعت 1:00 با كلي دردسر خوابيدي چون تو ماشين خواباتو كرده بودي . تو اين چند روزي كه تهران بوديم حسابي بابا محمدرضا و منو خسته كردي همش مي خواستي بغلت كنيم نمي دونم از دوري باباي بود يا از شلوغي . روز تاسوعا نهار خونه دايي قدرت (دايي ماماني) بوديم بعد براي شب هم با هم راهي خونه عزيز شديم چون روز عاشورا پسر دايي ماماني (اميرحسين) قيمه نذر كرده بود اون شب خونه عزيز خيلي شلوغ بود خا...
21 آذر 1391

سومين وچهارمين مرواريد سوگلي مامان

عزيزترينم روييدن مرواريدهات مبارك . گل مامان نزديك دو هفته مي شد كه لثهات ورم كرده بود و حسابي اذيت مي شدي انشاالله بقيه دندونت هر چي سريعتر و راحت در بيايد كه شما بتوني خوب غذا بخوري اخه تو چيزي خوردن خيلي ماماني اذيت ميكني دوست ندارم توپول بشي چون بعدش كه بزرگ شدي بايد حرص بخورم كه لاغر بشي ولي دوست دارم وزنت ايده ال باشه البته تا الان هم مشكلي نداشتي راستي امروز هم يكي دو بار ماماني و بابايي گاز گرفتي اميدوارم يادت بره.
25 مهر 1391

برگشت باباجون از مسافرت

عزيز دل مامان ،باباجون تاريخ ٣/٧/٩١ مسافرت رفتن ايتاليا. وقتي رفتيم خونه شون شما دنبال بابا جون مي گشتي. روز سه شنبه ١٣/٧ از مسافرت برگشتن. شما هم براي بابا جون يه دسته گل گرفتي. ما زودتر از بابا جون رسيديم خونه شون و شما هم كه مشغول شيطوني بودي امدي دستت رو بزاري روي ميز يدفعه سر خوردي و دهنت خورد به ميز من كه اصلا دست خودم نبود زدم تو سرم گفتم دندون كوچولوت شكست. خلاصه باباي كه دوربين دستش بود و مي خواست از شما عكس بگيره دوربين رو پرت كرد و مامان جونم هم دويدن تا بگيرنت. خيلي گريه كردي (الهي بميرم ماماني) و خدا رو شكر که به خير گذشت. خلاصه باباجون زنگ زد و شما با بابایي رفتي در را باز كردي. بابا جون ميگفت اول كه ديديش يه كم نگاهش كردي...
24 مهر 1391

آرشيدا خانوم و اين روزها

عزيزترنيم اين روزها خيلي شيطون شدي دست كوچولوت به مبل و ميز مي گيري و شروع مي كني به راه رفتن. دوست داري دستت بگيرن و شما راه بري . امروز دست مامان ملي گرفته بودي و با پاهات توپ را شوت ميكردي . مثل فش فشه از پله ها بالا ميري تازه بعضي وقت ها رو پله ميشيني . دوست نداري سوار ماشين بشي ميخواي پياده بيرون بريم وقتي سوار ماشين ميشي آروم و قرار نداري مرتباً خم ميشي به جلوي ماشين يا دنده ماشين ميگيري يا ميخواي فلش بگيري يا بري بغل بابايي و فرمان ماشين بگيري بالاخره كلي انر‍‍ژي نياز كه شما رو تو ماشين نگه داريم البته تو خونه همين طور. عزيزم چند روز كه خوب غذا نمي خوري من و باب...
27 مرداد 1391