آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)آرشيدا (عشق ماماني و بابايي)، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

دختر بی نظیرم آرشیدا

مسافرت شمال و مشهد در مهر ماه

1392/7/28 12:13
نویسنده : مامانی
476 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم ٩٢/٧/٣ با مامان جون و بابا جون و خانواده عمو ایمان و بابا احمد رفتیم تهران ، سر راه دو ساعت رفتیم حضرت معصومه و وقتی رسیدیم تهران ما رفتیم خونه خاله سپیده عزیزم حسابی ذوق کرده بودی صبح ساعت ١٠:٣٠ حرکت کردیم سمت شمال و از جاده چالوس رفتیم کترا. دوست بابا احمد اونجا ویلا داشت واقعاً زیبا و بزرگ بود  نزدیک ١٦٠٠٠ متر و حسابی سرسبز بود تو که عاشق فضای باز و سرسبز هستی حسابی ذوق کرده بودی و همش داشتی میدویدی این ور اون ور ، ٥ شبی که اونجا بودیم  همش بیرون ساختمون بودی و با کلی التماس میومدی داخل . توی باغ سرسره و الاکلنگ بود که مرتباً سوار می شدی ولی یه شب مامانی و بابایی حسابی ترسیدن رفته بودی بالای سرسره و داشتی میومدی پایین که یه دفعه چرخیدی و پات گیر کرد و از سرسره افتادی پایین که وسط هوا و زمین مامانی گرفتد ولی بازم سرت خورد زمین و یکم ورم کرد و دستتم یه کم خراشیده شد البته لباس آستین بلند تنت بودی و خدا رو شکر صدمه جدی نخوردی . تو این چند روز با هم رفتیم جنگل ٢٠٠٠ و یه جنگل دیگه بالای کترا (اسمش یادم نیست ) و ساحل صاحبدلان نزدیک نشتارود حسابی خوش گذشت و دوشنبه راه افتادیم سمت گرگان و یک شبم گرگان خوابیدم و بعد رفتیم مشهد راهش حسابی طولانی و خسته کننده بود دو روز مشهد بودیم که روز اول رفتیم سرزمین موجهای آبی حسابی بهمون خوش گذشت جای شما خیلی خالی بود انشاالله سری بعد شما بزرگتر شدی و با خودم میبرمت چون آب دوست داری حسابی خوشت میاد . روز دوم به اصرار من و زن عمو فرزانه بابایی با عمو و بابا جون رفتند سرزمین موجهای آبی و ما هم رفتیم بازار  . البته صبح همه با هم رفتیم حرم . روز سوم هم حرکت کردیم به سمت یزد که حسابی همه خسته شدن واقعاً راه طولانی بود شما هم که دیگه آخرش حسابی خسته شده بودی و چایی میخواستی که تو ماشین عمو بود و عمو هم خیلی جلوتر از ما بود زنگ زدیم که وایسن تا بریم چایی بگیریم و بابایی حسابی با سرعت رفت که پلیس جریمه ش کرد و خلاصه شب که رسیدیم رفتیم خونه بابا محمدرضا البته مامان ملی نبود خاله سمانه شام درست کرده بود شام خوردیم و رفتیم خونه خودمون .

راستی مامان جان خیلی باهوش و با استعداد هستی گلم در طول سفر مامانی قصه شنگول و منگول رو برات نصف تعریف کردم اونوقت تو راه برگشت یدفعه خودت شروع کردی به تعریف کردن گفتی : یکی بود یکی نبود گنبد کبود شنگول و منگول و حبه انگور(خیلی خوشگل گفتی حبه انگور) در رو کسی باز نکنید آقا گرگ کمین نشسته . بعدشم خودت گفتی آفرین . مامانی فدات بشه شیرین زبونم که تو یک سال و ده ماهگی قصه تعریف میکنی.

پسندها (1)

نظرات (0)